دیوانگی

ساخت وبلاگ

دلم می خواهد شصت،هفتاد سال پیش باشد. هفده ساله باشم. تابستان باشد و ما توی خانه ی طباطبایی های کاشان زندگی کنیم. صبح با صدای اذان مسجد از خواب بیدار شوم.بروم توی حوض وسط حیاط وضو بگیرم و بعد سر ایوان، رو به روی آن حجم بزرگِ آسمان نماز بخوانم. نمازم که تمام شد بخزم توی رختخواب خنکی که روی ایوان پهن است.بعد از یکی،دو ساعت از خواب بیدارم کنند و بروم بنشینم پای سفره صبحانه. توی سفره سنگک داغ باشد و پنیر و گردو و چند جور مربا. چای ام را توی این استکان های کمر باریک ریخته باشند. اشتها داشته باشم. مثل حالا نباشم که حالم از صبحانه به هم می خورد. صبحانه که تمام شد چادر،چارقد کنم بروم کلاس خیاطی زیور خاتون که چند کوچه پایین تر است. دخترهای محله هم آمده باشند.کلاس تا نزدیکی ظهر طول بکشد.بعد از کلاس توی راه خانه با دخترها کلی حرف های دخترانه بزنیم. سرکوچه ی ما که رسیدیم با هم خداحافظی کنیم. من گرسنه باشم و کلون در را بیشتر از همیشه بکوبم.یکی از پشت در غر بزند که چه خبر است؟ بوی نهار پیچیده باشد توی راه پله ها. بروم توی پنج دری و وسایل خیاطی را بگذارم روی صندلی لهستانی. سفره نهار پهن شده باشد وسط هالی که پنجره های مشبک رنگی اش باز است.نهار قیمه باشد با کلی سیب زمینی سرخ شده. از برنجی که ریخته اند توی دیس روغن بچکد.توی سفره دوغ باشد توی پارچ سفالی آبی. ماست باشد توی کاسه های سفالی کوچک که تزئین شده با پودر گل محمدی. سالاد شیرازی باشد با آبغوره فراوان و نعنا خشک. نهار که تمام شد بروم توی بهارخواب.یک کتاب بگیرم دستم و چند صفحه بیشتر نخوانده، پلک هایم سنگین شود و خوابم ببرد. خواب ببینم. وسط های خواب-درست جای شیرین اش- از پایین صدایم کنند و بگویند بروم توی حیاط آن وری که چای دارد سرد می شود. گوشه ی آخرین برگه ای که خواندم را یک تای کوچک بزنم و بروم توی حیاط آن وری.حیاط را آبپاشی کرده باشند. بوی خاکِ خیس خورده پخش شده باشد توی حیاط. چای سرد نشده باشد.همه دور هم نشسته باشند و منتظر باشند تا یکی هندوانه را توی سینی بزرگ مسی قاچ بزند. من دو تا چای پررنگ بخورم توی این استکان های کمر باریک. مادرم بگوید حاضر شوم که با هم برویم خانه ی ملوک السلطنه ختم انعام.با مادرم راه بیافتیم و از کوچه های باریک رد شویم تا برسیم به خانه ی ملوک السلطنه. در حیاط باز باشد. تا توی حیاط صدای دعا خواندن خانم مجلسی ها بیاید. سفره حضرت عباس پهن کرده باشند توی پذیرایی.من چشم بچرخانم توی مجلس تا هم سن و سال پیدا کنم. مریم – دختر حاج شمس الله میرهادی- را ببینم. کنار هم بنشینیم و الکی ریز بخندیم.مادر از آن طرف اتاق چشم و ابرو بیاید که یعنی نخند. مجلس که تمام شد غروب شده باشد. برویم مسجد محل و نماز بخوانیم. توی راه برگشت مادرم در باب سنگینی یک دختر سخن براند و من به جای این که به حرف هایش فکر کنم گیج ِ بوی پیچ امین الدوله ای باشم که از دیوار خانه ی میرمراد ِ شمشیری آویزان است. خانه که رسیدیم ببینم سفارش پارچه پیراهنی ای که داده بودم رسیده. پارچه را در بیاورم و ببینم قشنگ تر از آن چیزی است که انتظار داشته ام. تا بخواهم با الگویی که کشیدم اندازه اش بگیرم،صدایم بزنند برای شام. شام کتلت باشد. از این کتلت های تردی که نرم نشده اند. سفره را انداخته باشند روی ایوان. دوباره توی سفره پارچ دوغ باشد و کاسه های ماست و سالاد شیرازی. ترشی لیته هم. سفره که جمع شد صدای در حیاط بیاید.مهمان آمده باشد برای شب نشینی. با مهمان ها چای بخوریم. تخمه آفتابگردان ِ گل پری بشکنیم. بعد که مهمان ها رفتند رختخواب ها را پهن کنیم روی ایوان. من بخزم توی رختخواب خنک و چشم بدوزم به آسمان. صدای جیرجیرک ها قطع نشود. آسمان پر از ستاره باشد اما من حواسم پیش ستاره ها نباشد. همان طور که پلک هایم سنگین می شود به این فکر کنم که فردا چند تا ساسون باید برای پارچه ی نیمه دوخته بگیرم؟
دلم می خواهد شصت،هفتاد سال پیش باشد. اینترنت نباشد. موبایل نباشد. هیچ کدام از این کوفت و زهرمارهایی که حالا هست نباشد. هفده ساله باشم. تابستان باشد و ...


برچسب‌ها: یه دآنشجومعلم میگوید ..[ حرف هآی یک دآنشجو معلّم ].....
ما را در سایت ..[ حرف هآی یک دآنشجو معلّم ].. دنبال می کنید

برچسب : دیوانگی, نویسنده : dabeer92-newa بازدید : 210 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 13:55